بیا بیا که در این خظه ی خراب آباد


نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد

گره زن آن زلف بنفشه بر لاله


که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد

چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر


که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد

به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر


که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد

نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست


درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد

فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است


که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد

نشان همی دهد از خط و خد و بالایت


بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد

هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران


زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد

ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد


«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»

به آشکار بده می به دست ابن حسام


«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»